برای هستی‌ام تنها نشانه رو به خاموشیست....
برای هستی ام تنها نشانه نیز رو به خاموشیست ، براى بودنم یاد تو چه مرگ مصیبت باریست ، دستهاى ریا چه لرزان بر هواى بودن تو ، نفسهاى خسته تاب باز آمدن ندارند ، واژه هاى غریب هراس انگیز و قلب هایى که دیگر نمى خواهند بتپند ، تمام خستگی راه هاى نرفته بر دوش مسافر ، مسافر فریاد را آغازی باش ، اشک هاى مرا نشویید ، من تنها ترین مسافر این جنگلم ، با بادهای برهنه پیوند دارم ،با نفس هاى کودکان ، با تمامى شما که می دانید و من که نمى دانم ، بر پوست یخ زده از سرماى درون گرمایى باشید ، بر مصیبت زده ى روزهاى رفته ، بر من , مى خواهم بروم رو به روزهاى نیامده , با دردى عمیق در استخوانم و چشمانى حیرت زده از ندیدنت و‌ آن التماس درد آور...