در تلخ ترین جرعه از رودخانه اى که با ما گذشت در تا ریکترین نقطه از مرز انسان ماندن من ایستاده ام کوچه اى ترک خورده ، قلبی در هم شکسته و این احساس غریب زجر آور چگونه مرگت را باور توان کرد اى زیباترین سروده ام در لابه لاى علف هاى باران خورده ترس سرخ لبانم بى پروا و پر سکوت غم پنهان در سکوت چشمانت روحم را در هم شکست چه پریشان تو را مى خوانم کاش می توانستم چشمان پاییزى ات را ببینم و تحمل کنم گفتن از درد سخته بلد نیستم عاجز شدم کمک.... |