تنها پناه روزهای خشکیده ام شعرهایی بود که برای تو می گفتم
و آنچه تو می شنیدی تپش های روحی خسته بود
خسته از تمام روزنامه هایی که پنجره ی اتاق کوچکم را پوشانده اند
خسته از مردمانی که رویاهایشان را در گورستان افکاری مشوش گم کرده اند
کاش می توانستم دستان کوچکت را چون همیشه بر لبان تشنه ام بگذارم
و این غم پنهان در پس پشت مردمکان را فریادی باشم بر باور انسان |