نمیدونم آیا باید از این روزها نوشت یا نه..نمیدونم از حرکت سنگین و آهسته و غمگین قلبم باید حرف بزنم یا نه....دستم را که روی قلبم میگذارم درد و سنگینی آن را با تمام وجود احساس میکنم...بغضی عمیق روزهاست که گلویم را فشار میدهد نمیدانم....هر از چندگاهی تبدیل به قطره اشکی میشود در چشمانم میچرخد و باری دیگر به گلویم بازمیگردد و آن را فشار میدهد ....آدمهایی دور و برم هستند..میآیند و میروند گاهی چند جمله از تمام دردی که وجودم را فراگرفته حرف میزنم و وقتی انعکاس صدام رو روی دیوار نگاهشون احساس میکنم ادامه نمیدم..چطور میشه برای کسی توضیح داد؟... دردی رو که حتی اونایی که کشیدنشم نمیتونی امید داشته باشی بفهمنش.... |