خسته از تمامی پنجرهها...
خسته از شلاق بیرحمی...
دیگر بار لب گشودن تا سخنی بیابم و بگویمش....
اما غمی یافتم در سکوت همه لبها...
خواستم نگاهی بکنم و پنجرهای یافتم که کودکان زندگی با سنگهای بهار آن را شکسته بودند...
من طمع بر آسمان بستم و جسمی یافتم که پا بر زمین گذاشته بود...
کاش نمیگفتمش ٬ تمام آنچه را که گفته بودم تا اینگونه نپیچد کلاف احساسش در رخنههای خالی وجودم ...
تا تنها مرگ٬ این آخرین آشنای شعرِ زندگی را از بر کند... |