فکر کنم هممون یه روزایی پیش اومده که به مرگ و چیزایی که قرار برامون پیش بیاد بیشتر از روزای دیگه فکر کردیم،من داشتم کتاب یوزپلگانی که با من دویده اند بیژن نجدی و میخوندم که صفحه اولش وصیتنامش بود بعد من با خودم فکر کردم که اگه من فردا روزی ازدواج کنم پس فردا روزی بچهدار شم و پسون فردا روزی بمیرم....چی دارم که واسه بچههام و بقیه تو وصیتنامم بنویسم؟!...من خیلی وصیتنامشو دوست دارم شما هم دوست داشتید بقیهشو تو ادامه مطلب بخونید:
نیمی از سنگها ،صخرهها ،کوهستان را گذاشتهام با درههایش، پیالههای شیر به خاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان ، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی میبخشم به همسرم.
شبهای دریا را بیآرام ، بیآبی با دلشورههای فانوس دریایی به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شدهاند.
رودخانه که میگذرد زیر پل مال تو دختر پوست کشیدهی من بر استخوان بلور که آب پیراهنت شود تمام تابستان...
هر مزرعه و درخت کِشتزار و علف را به کویر بدهید ، ششدانگ به دانههای شن ، زیر آفتاب از صدای سهتار من سبز سبز پارههای موسیقی که ریختهام در شیشههای گلاب و گذاشتهام روی رف یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به نی بدهید و میبخشم به پرندگان رنگها ، کاشیها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند غار و غندیلهای آهک و تنهایی و بوی باغچه را به فصلهایی که میآیند بعد از من..... |