در انتهای خداحافظی‌هایمان!
در احمقانه ترین تکرار زندگی ، تلاش برای نگریستن چه سهل چه سنگین برسنگینی جسمم ، چه زیبا و چه لبند چه آرام و چه رسوا فریادی دیگر آغاز می شود ، من را همه آبهای دریا پس زده اند ، در تنهایی ای غریب ، در کنج اتاقی باریک ، در زیر زمین خانه کودکی ، دستها ی بسته ام را جا گذاشتم ، نفسهای خسته ، پاهای شکسته و عزم رفتن ! ، با من از شبها با تو سخن مگویید ، بر تاریکی من خبرخاموشی چراغ ها ندهید ، کاش می توانستم غریبانه ، مانند تمامی مانده بر راهها ، در گذشتن از این کوچه بگریم ، احساس عریان تنهایی ، شلاق بی رحم بغضهای نشکفته ، و دردی دیگر باز هم بی درمان ، این کولی تنها درسفر ، این آواز بی نوای خاموشی از شکستنی دوباره می خواند از مادران تو برهنه در آتش ، از چشم های من شکسته در دیروز ، می خواهد از خنده هایت برایت آوازی بخواند ، این زاده در میان اشک ، هجوم باد های بی دلیل ، رفت و آمدهای بی انتها در انتهای خدا حافظی هایمان ، و باز باید خداحافظی دیگری ، خداحافظ همه احساس غریب امروز ، خداحافظ شهوت های دیروز ، خداحافظ کودک بی گناه فردا...