لجن زارى بیش نبود خانه ِمان
و این احساس متعفن که در باغچه ى خانه ریشه کرد
خواستم از یاد برم
آسمان غرید و زمینیان فراموش کردند
بوى تعفنى که از سینه هاشان مى وزید
چشمانم را بستم و آروز کردم کاش دیگر نبینم
که انسان مرد
درخت سیب خشکید
و من چشمانم را نگشودم....
منظورم از دنیام دنیای درون بود که سیاه و سفیده.. تکلیفم با چیا معلوم میشد وقتی سیاه همونقدر راسته که سفید هست.. من از رنگها زیبایی و مستی میخوام چیکار به فهمیدن کج و کوله ی آدما دارم؟ ها؟
سلام
حالا اگه می خوای خودتو لعنت کنی چرا منو قاطی میکنی ؟!!!
در ضمن تازه من اون داستانو گذاشتم که خنده رو لبات بیاد نه بری سر کار
خودم که کلی خندیدم باهاش
موفق باشی
سلام
ممنون که سر زدی
من شما رو لینک کردم
ممنون که به وبلاگم سر زدی . میشه بگی چه طوری تئی وبلاگم عکس بزارم