مرگم در رسید همین امروز
چشمانم را بستم که نبینمش همین امروز
و قهوه ای نوشیدم همین امروز آخرین و تلخ ترین را
بر تختی که جای یک نفر داشت دراز کشیدم همین امروز
یا من یا مرگ!
بازبرخواستم مرگ را دیدم و خودم را همین امروز
هم بستر
یگانه
حلقههایی که سرنوشتشون بهم گره خورده
پیوندمونم شده اسارت یه زنجیر
حالا اگه آزادیمون بشه مجسمه که تعجب نداره
آره همون آزادی که از کفترای سفید میگیریمو بعد با کلی سخاوت.....
خوب حالا هی بیایم داد بزنیم "ما" بعد آروم تو دلمون بگیم "من"
دلم میخواد یه رنگ سیاه وردارمو همه ی دنیارو یه تیکه سیاه کنم...
مرگ
من شعر مرگ را برای لبانم خواستم
و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند
کویر لبهایم
سکوت اشکهایم
زندان سینهام
پاهای لرزانم
من یک انسانم
مثل همه آنها٬ مثل تو......
من پرندهای هستم که هنوز پرهایی از جنس پرواز دارم٬
اما جایی برای پرواز ندارم٬
آنهایی که سکوت را در من شکستند٬
عصیان باقی گذاشتند٬
آنهایی که چشمان مرا گرفتند٬
رنگ باقی گذاشتند....