خسته از تمامی پنجرهها...
خسته از شلاق بیرحمی...
دیگر بار لب گشودن تا سخنی بیابم و بگویمش....
اما غمی یافتم در سکوت همه لبها...
خواستم نگاهی بکنم و پنجرهای یافتم که کودکان زندگی با سنگهای بهار آن را شکسته بودند...
من طمع بر آسمان بستم و جسمی یافتم که پا بر زمین گذاشته بود...
کاش نمیگفتمش ٬ تمام آنچه را که گفته بودم تا اینگونه نپیچد کلاف احساسش در رخنههای خالی وجودم ...
تا تنها مرگ٬ این آخرین آشنای شعرِ زندگی را از بر کند...
آی مردم زورقی شکسته به انتظار زمینی که خدا بود..
آی مردم ایستاده در ساحل به انتظار غوطه خوردن در دریایی که خدا بود....
آی سرگشتهی آشنا به دنبال جایی که هیچ نبود..
توان آن یافتید که ببینید سایههایی از جنس نور؟!...
و ندانستید که این خود دانشی دیگر است...
در سقوط نشانهها و یا شکفتنشان....
من خود باختم که این خود یافتنی دیگر است..
و جسارتی که کنون ...
و توانی که حماقتیست.....
به دنبال سکوت آمدم و سهمی از سایهها بردم...
در جستجوی خویش بودم و نگاه باران را یافتم...
من سر بر بیراهه زدم و مسیری سبز یافتم...
من تو را یافتم در سکوت مسیری سبز به دنبال خویش..