نمیدونم آیا باید از این روزها نوشت یا نه..نمیدونم از حرکت سنگین و آهسته و غمگین قلبم باید حرف بزنم یا نه....دستم را که روی قلبم میگذارم درد و سنگینی آن را با تمام وجود احساس میکنم...بغضی عمیق روزهاست که گلویم را فشار میدهد نمیدانم....هر از چندگاهی تبدیل به قطره اشکی میشود در چشمانم میچرخد و باری دیگر به گلویم بازمیگردد و آن را فشار میدهد ....آدمهایی دور و برم هستند..میآیند و میروند گاهی چند جمله از تمام دردی که وجودم را فراگرفته حرف میزنم و وقتی انعکاس صدام رو روی دیوار نگاهشون احساس میکنم ادامه نمیدم..چطور میشه برای کسی توضیح داد؟... دردی رو که حتی اونایی که کشیدنشم نمیتونی امید داشته باشی بفهمنش....
ای کاش ای کاش ای کاش....
داوری داوری داوری....
درکار درکار درکار....
کاشکی کاشکی کاشکی...
قضاوتی قضاوتی قضاوتی...
لجن زارى بیش نبود خانه ِمان
و این احساس متعفن که در باغچه ى خانه ریشه کرد
خواستم از یاد برم
آسمان غرید و زمینیان فراموش کردند
بوى تعفنى که از سینه هاشان مى وزید
چشمانم را بستم و آروز کردم کاش دیگر نبینم
که انسان مرد
درخت سیب خشکید
و من چشمانم را نگشودم....
الان که درم اینا رو می نویسم دارم گریه می کنم، نه فقط واسه دلارا بلکه واسه همه اون بچه هایی که تو زندان می مونن تا به سن قانونی برسن بعدم اعدام بشن لعنت به ما یه بچه 17 ساله رو میندازیم تو زندان بعد اِنقدر وای میستیم تا به سن قانونی برسه
دلارا به جرم قتل father's female cousin تو زندانه میدونین ، طبق گفته دلارا: 3 سال پیش دوست پسرش این آدمو می کشه وبه دلارا می گه اگه اون اعتراف به قتل این آدم کنه چون اون زیر سن قانونیه کاری باهاش ندارن ولی اگه اونو بگیرن چون 19 سالشه میکشنش دلارا هم که عاشق این پسر بود قبول می کنه ولی اونا دلارا رو گرفتن و دادگاه رشت به جرم قتل به اعدام محکومش کرد و دیوان عالی ام این حکمو تایید کرده آره یه بچه 17 ساله رو، تصور این دختر کوچولو خواهر خودته بازم اینقدر راحت می شینیو این داستانو می خونی اون پسرم به 10 سال حبس محکوم شد کاری ندارم کی اون آدمو کشته ولی چرا باید یه دختر بچه 17 ساله رو تو زندان انداخت شکنجش کرد اونقدر بهش فشار آورد که دست به خود کشی بزنه وبعدشم منتظر وایسادو اونو بالای اون چار پایه لعنتی دید