در تلخ ترین جرعه از رودخانه اى که با ما گذشت
در تا ریکترین نقطه از مرز انسان ماندن
من ایستاده ام
کوچه اى ترک خورده ، قلبی در هم شکسته و
این احساس غریب زجر آور
چگونه مرگت را باور توان کرد
اى زیباترین سروده ام
در لابه لاى علف هاى باران خورده
ترس سرخ لبانم بى پروا و پر سکوت
غم پنهان در سکوت چشمانت روحم را در هم شکست
چه پریشان تو را مى خوانم
کاش می توانستم چشمان پاییزى ات را ببینم و
تحمل کنم
گفتن از درد سخته بلد نیستم عاجز شدم کمک....
سلام..
.
.
نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم (شاملو)
.
.
زیبا بود...مثل بقیه نوشته ها...