خاطرات یکی یکی از جلوی چشمای آدم میگذره...و تو نمیدونی که چه حسی بهشون داری...و چه حسی باید داشته باشی...چقدر این روزا برام سخت میگذره..شبای تنهایی و بیخوابی....درد و غم...درد...و باز شبایی که میخوای تنها باشی ..و نمیخوای با کسی قسمت کنی حتی با خدا...
هوا تاریک شده بود که رسیدیم...پیاده شدیم و راه افتادیم..راه مالرو...سر بالایی کوهها احاطمون کرده بود..نسیم خنکی حضور داشت..آسمون نیمه مهتابی...گیج بودی میخواستی داد بزنی ..لبخندی ...و شایدم میترسیدی..ولی همرو دوس داشتی ..آسمونو نگاه میکردی..و چشمانت شاعر بود...گوش که میکردی صدای زمزمهی آبم میشنیدی ..دلت میخواست همراهت بود..کاش بود..کاش بود..
نمیدونم چرا چند روزه این تصویر جلو چشمام میچرخه..نسیمو رو صورتم حس میکنم و صدای زمزمهی آبو میشنوم آسمونو همونجور میبینم ..نیمه مهتابی..و تنهایو بیشترو بیشتر حس میکنم...
کاش بود.. کاش بود..