نمیدونم آیا باید از این روزها نوشت یا نه..نمیدونم از حرکت سنگین و آهسته و غمگین قلبم باید حرف بزنم یا نه....دستم را که روی قلبم میگذارم درد و سنگینی آن را با تمام وجود احساس میکنم...بغضی عمیق روزهاست که گلویم را فشار میدهد نمیدانم....هر از چندگاهی تبدیل به قطره اشکی میشود در چشمانم میچرخد و باری دیگر به گلویم بازمیگردد و آن را فشار میدهد ....آدمهایی دور و برم هستند..میآیند و میروند گاهی چند جمله از تمام دردی که وجودم را فراگرفته حرف میزنم و وقتی انعکاس صدام رو روی دیوار نگاهشون احساس میکنم ادامه نمیدم..چطور میشه برای کسی توضیح داد؟... دردی رو که حتی اونایی که کشیدنشم نمیتونی امید داشته باشی بفهمنش....
.......
امیدوارم سبک تر شه..
ولی من که فکر کنم نمی فهمم..نه؟
منم لینکت کردم
سلام.وبلاگ اندیشه نو بروز شد.لطفا ملاحظه بفرمایید
سلام دوست عزیز
از اینکه به وبلاگ من سرزدی خیلی ازت ممنونم
واقعیت اینه که هیچ علاقه ای به این دنیا ندارم.
هرچی نیگاه می کنی جز یاس و ناامیدی و تلخی توی اون نمی بینی.
من به عنوان یه انسان به این نتیجه رسیدم که اصلا امکان نداره ما آدمها برای این دنیا خلق شده باشیم. اصلا این باورکردنی نیست که انسان با اون اندیشه و عاطفه برای این دنیای بی رحم ساخته شده باشه.
شاید باورت نشه ولی قسم به این غروب پنجشنبه اگر همین الان بهم بگن فردا آخرین روز زندگی توست از خوشحالی پردر میارم. اصلا جشن می گیرم.
آخه من این دنیا رو دوست ندارم.
راستی این موهای کجای یارو که اینقدر بلنده؟
شایدم پرهاشه؟
اصلا دیگه از این عکسای غلط انداز استفاده نکن
داداش بیا به ما بگو
بگو ببینم غمت چیه
عاشق شدی؟؟؟
عشقت ترکت کرده
خب مشکلت چیه بگو دیگهههههههههههههه
حتما باید خودمو بکشم تا حرفی بزنی
داداش ما خواستیم حرف بزنیم وبلاگت نخواست گفتش که امکان درج نظر وجو نداره...یعنی منظورش این بود لازم نیس بگی مشکلت چیه..!