-
یا من یا مرگ...
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 20:31
مرگم در رسید همین امروز چشمانم را بستم که نبینمش همین امروز و قهوه ای نوشیدم همین امروز آخرین و تلخ ترین را بر تختی که جای یک نفر داشت دراز کشیدم همین امروز یا من یا مرگ! بازبرخواستم مرگ را دیدم و خودم را همین امروز هم بستر یگانه
-
پست آخر..
جمعه 18 مردادماه سال 1387 02:16
حلقههایی که سرنوشتشون بهم گره خورده پیوندمونم شده اسارت یه زنجیر حالا اگه آزادیمون بشه مجسمه که تعجب نداره آره همون آزادی که از کفترای سفید میگیریمو بعد با کلی سخاوت..... خوب حالا هی بیایم داد بزنیم "ما" بعد آروم تو دلمون بگیم "من" دلم میخواد یه رنگ سیاه وردارمو همه ی دنیارو یه تیکه سیاه کنم...
-
شعر مرگ
شنبه 5 مردادماه سال 1387 21:48
مرگ من شعر مرگ را برای لبانم خواستم و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند کویر لبهایم سکوت اشکهایم زندان سینهام پاهای لرزانم من یک انسانم مثل همه آنها٬ مثل تو......
-
آن پرندهی بیپر
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 14:10
من پرندهای هستم که هنوز پرهایی از جنس پرواز دارم٬ اما جایی برای پرواز ندارم٬ آنهایی که سکوت را در من شکستند٬ عصیان باقی گذاشتند٬ آنهایی که چشمان مرا گرفتند٬ رنگ باقی گذاشتند....
-
رنگ
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 15:11
سقوط ٬ سکوت٬ هبوط فاصله.. اشک یا لبخند.. نگاه بیاحساس ۳ رنگ سبز٬ زرد٬ قرمز.. کرم یاغی دندان.. آن ستارهی لجوج مرده و شاید آخرین بوسه بر لبان آسمان...
-
گیرم....
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 18:46
خدا به من آموخته که: زبانم ٬ ذکر سکوتم ٫ فکر و نگاهم ٫ عبرت باشد.... (مسیح)
-
گریزی نیست..
دوشنبه 17 تیرماه سال 1387 13:14
دیروز گذشته است .....فردا نیامده است امروز گریزی بیپایان دارد... من٬ ...من بودم...هستم٬من خواهم بود...هستم٬من خستهام.....هستم. . . نویسنده:نمیدونم خب
-
چقد خوبه بعضی وقتا ایستاد و نگاه کرد...
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 12:42
فکر کنم هممون یه روزایی پیش اومده که به مرگ و چیزایی که قرار برامون پیش بیاد بیشتر از روزای دیگه فکر کردیم،من داشتم کتاب یوزپلگانی که با من دویده اند بیژن نجدی و میخوندم که صفحه اولش وصیتنامش بود بعد من با خودم فکر کردم که اگه من فردا روزی ازدواج کنم پس فردا روزی بچهدار شم و پسون فردا روزی بمیرم....چی دارم که واسه...
-
رخنههای خالی وجودم....
شنبه 8 تیرماه سال 1387 12:14
خسته از تمامی پنجرهها... خسته از شلاق بیرحمی... دیگر بار لب گشودن تا سخنی بیابم و بگویمش.... اما غمی یافتم در سکوت همه لبها... خواستم نگاهی بکنم و پنجرهای یافتم که کودکان زندگی با سنگهای بهار آن را شکسته بودند... من طمع بر آسمان بستم و جسمی یافتم که پا بر زمین گذاشته بود... کاش نمیگفتمش ٬ تمام آنچه را که گفته بودم...
-
سایههایی از جنس نور...
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 18:29
آی مردم زورقی شکسته به انتظار زمینی که خدا بود.. آی مردم ایستاده در ساحل به انتظار غوطه خوردن در دریایی که خدا بود.... آی سرگشتهی آشنا به دنبال جایی که هیچ نبود.. توان آن یافتید که ببینید سایههایی از جنس نور؟!... و ندانستید که این خود دانشی دیگر است... در سقوط نشانهها و یا شکفتنشان.... من خود باختم که این خود...
-
توهم...
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 09:21
شبنم و برگها یخ زدهاند و آرزوهای من نیز هم... ترجمه:شاملو
-
بیراهه...
شنبه 25 خردادماه سال 1387 18:32
به دنبال سکوت آمدم و سهمی از سایهها بردم... در جستجوی خویش بودم و نگاه باران را یافتم... من سر بر بیراهه زدم و مسیری سبز یافتم... من تو را یافتم در سکوت مسیری سبز به دنبال خویش..
-
عصیان
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 18:29
آدم به خالق پرخاش میکند....به مجادله میخواندش و از او میپرسد: آیا من از تو ..ای آفریدگار..با زبان گل خود درخواستم...که مرا در قالب آدم بریزی... آیا به لابه خواستم که از ظلمتم برکشی... یا در این جا..در این باغ دلگشا جایم دهی..؟ . . . آدم از خدایش سوال میکند و حتی بدتر از این...: .....که مرا به غبارم بدل کنی.. مشتاق...
-
باور
جمعه 17 خردادماه سال 1387 13:31
تمام باورهای انسان را فرو میریزند...میشکنند.. عاشق بودی یا نه.... ایمان به پاکی و صداقت داشتی یا نه..... خستهای و خستگیهایت را درمانی نیست.... و خدایی که میگویند هست....
-
همتون برید پی کارتون...
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 09:00
همتون زدید تو حالم....بدجوریم زدید تو حالم...دیشب از شدت سردرد تا صبح داشتم بالا میاوردم...من خودم یه دنیا دردم...شما دیگه چی میخواید از جونم؟! همتون برید پی کارتون...نه همدردیتونو میخوام ...نه نظراتتونو...نه هیچی... بازم می خوام بنویسم بازم دارم می نویسم، فلبداهه، حالا درست نوشتم یا غلط تو چیکار داری، اگه بلدی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 09:00
همتون زدید تو حالم....بدجوریم زدید تو حالم...دیشب از شدت سردرد تا صبح داشتم بالا میاوردم...من خودم یه دنیا دردم...شما دیگه چی میخواید از جونم؟! همتون برید پی کارتون...نه همدردیتونو میخوام ...نه نظراتتونو...نه هیچی... بازم می خوام بنویسم بازم دارم می نویسم، فلبداهه، حالا درست نوشتم یا غلط تو چیکار داری، اگه بلدی...
-
خدایا ببین منو...میبینی...؟
جمعه 10 خردادماه سال 1387 15:19
خدایا میخوام بهت پناه بیارم..یه بار دیگه..یه بار دیگه..شاید آخرین بار....بذار با خودم روراست باشم..بعضی وقتا فکر میکنم ..نه دیگه ایندفعه مثه دفعههای قبل نیست...ولی واقعیت اینه که اگه قرار مثل دفعههای قبل نباشه...حداقل باید چیزی که یاد گرفته باشم اینه که دیگه دروغ نباشه..اما بدون دروغم هیچی درست نشد هیچوقت...هر...
-
سقوط...
جمعه 10 خردادماه سال 1387 14:02
خاطرات یکی یکی از جلوی چشمای آدم میگذره...و تو نمیدونی که چه حسی بهشون داری...و چه حسی باید داشته باشی...چقدر این روزا برام سخت میگذره..شبای تنهایی و بیخوابی....درد و غم...درد...و باز شبایی که میخوای تنها باشی ..و نمیخوای با کسی قسمت کنی حتی با خدا... هوا تاریک شده بود که رسیدیم...پیاده شدیم و راه افتادیم..راه...
-
حرکت آهسته و سنگین قلبم...
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 09:52
نمیدونم آیا باید از این روزها نوشت یا نه..نمیدونم از حرکت سنگین و آهسته و غمگین قلبم باید حرف بزنم یا نه....دستم را که روی قلبم میگذارم درد و سنگینی آن را با تمام وجود احساس میکنم...بغضی عمیق روزهاست که گلویم را فشار میدهد نمیدانم....هر از چندگاهی تبدیل به قطره اشکی میشود در چشمانم میچرخد و باری دیگر به گلویم...
-
قضاوت...
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 18:08
ای کاش ای کاش ای کاش.... داوری داوری داوری.... درکار درکار درکار.... کاشکی کاشکی کاشکی... قضاوتی قضاوتی قضاوتی...
-
لعنت به من...لعنت به تو...
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 10:27
لجن زارى بیش نبود خانه ِمان و این احساس متعفن که در باغچه ى خانه ریشه کرد خواستم از یاد برم آسمان غرید و زمینیان فراموش کردند بوى تعفنى که از سینه هاشان مى وزید چشمانم را بستم و آروز کردم کاش دیگر نبینم که انسان مرد درخت سیب خشکید و من چشمانم را نگشودم....
-
Help us save Delara! Her life is in danger! دارن اعدامش میکنن
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 19:32
الان که درم اینا رو می نویسم دارم گریه می کنم، نه فقط واسه دلارا بلکه واسه همه اون بچه هایی که تو زندان می مونن تا به سن قانونی برسن بعدم اعدام بشن لعنت به ما یه بچه 17 ساله رو میندازیم تو زندان بعد اِنقدر وای میستیم تا به سن قانونی برسه دلارا به جرم قتل father's female cousin تو زندانه میدونین ، طبق گفته دلارا : 3...
-
زندان از زبون خود دلارا ، زجر از زبون خود دلارا ...
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 19:31
اینا رو نمی گم که بریم تو خیابونو شعار بدیم اینا رو نمی گم که بریم زندان ملاقات دلارا اینا رو میگم که یادمون باشه اون خود ماست، اون دوست ماست، اون خواهر ماست ، چطور می تونیم راجع به پاریس هیلتون یا انجلینا جولیو و براد پیت کلی برای همدیگه حرف بزنیم اما راجع به یه دوست یه خواهر نمی تونیم یه کم برای همدیگه بگیم حداقل...
-
بازم دلارا بازم مرگ...
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 19:30
برای نجات دلارا دارابی ادعا نامه پدر دلارا دارابی دلارا دارابی ١۷ سال داشت که به اتهام قتل یکی از اقوام خودشان دستگیر شد. او بهمراه دوست پسرش٬ ظاهرا برای دزدی به خانه یکی از افراد فامیل خود رفته و در جریان مقاومت و دفاع صاحبخانه٬ متاسفانه این فرد به قتل رسیده است. دلارا میگوید دوستم به من گفت تو قتل را به عهده بگیر...
-
اینجا دیگه آخرشه....
یکشنبه 5 خردادماه سال 1387 18:15
اینجا دیگه آخرشه.....آخر آخر آخرش....... جایی میرسه که یهو بمب.......... خیلی چیزا دیگه سر باز میکنه....دردا ....زخمها..... اونوقته که دیگه حتی با بازی کردنو ادا دراوردنم نمیتونی خودتو آروم کنی ...حتی دیگه توان نوشتنم نمیمونه.... .........اینجا دیگه آخرشه.... میخوام جمعش کنم.... قبلش از همه اونایی که اومدنو به بلاگ من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 خردادماه سال 1387 16:57
لعنت به من.... لعنت به زندگی.... کی فهمید که من چه آشغالیم... کی؟؟ کی فهمید که من چی خواستم از زندگی... همتون بگید لعنت به من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 خردادماه سال 1387 16:37
لعنت به من....... لعنت به زندگی.... کدومتون میدونید من کیم... یه آدم لعنتی.... همتون بگید لعنت به من....
-
آدمهای غریب..
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 18:45
بر رستگاری آدمی تصور می کردم اما آن همه رویایی بود برای ما برای تنهاییمان و برای آنچه آرزوی داشتن را در رویای خیس آدمی شعله ور می کرد بادهای دیوانه می تازند و ما باز سخن ساز می کنیم در آرزوی آنچه می خواستیم
-
dreams
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 13:00
تنها پناه روزهای خشکیده ام شعرهایی بود که برای تو می گفتم و آنچه تو می شنیدی تپش های روحی خسته بود خسته از تمام روزنامه هایی که پنجره ی اتاق کوچکم را پوشانده اند خسته از مردمانی که رویاهایشان را در گورستان افکاری مشوش گم کرده اند کاش می توانستم دستان کوچکت را چون همیشه بر لبان تشنه ام بگذارم و این غم پنهان در پس پشت...
-
کور بودن........
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 12:55
من خدا را نمی خواهم من عشق را نمی خواهم چشمان تو مرا بس دستان تو مرا بس کور بودن تمامی لذت من ندیدن تمامی افتخار من کور بودن آرزوی من کاش نمی دیدم دستانم لغزید