فکر کنم هممون یه روزایی پیش اومده که به مرگ و چیزایی که قرار برامون پیش بیاد بیشتر از روزای دیگه فکر کردیم،من داشتم کتاب یوزپلگانی که با من دویده اند بیژن نجدی و میخوندم که صفحه اولش وصیتنامش بود بعد من با خودم فکر کردم که اگه من فردا روزی ازدواج کنم پس فردا روزی بچهدار شم و پسون فردا روزی بمیرم....چی دارم که واسه بچههام و بقیه تو وصیتنامم بنویسم؟!...من خیلی وصیتنامشو دوست دارم شما هم دوست داشتید بقیهشو تو ادامه مطلب بخونید:
ادامه مطلب ...
خسته از تمامی پنجرهها...
خسته از شلاق بیرحمی...
دیگر بار لب گشودن تا سخنی بیابم و بگویمش....
اما غمی یافتم در سکوت همه لبها...
خواستم نگاهی بکنم و پنجرهای یافتم که کودکان زندگی با سنگهای بهار آن را شکسته بودند...
من طمع بر آسمان بستم و جسمی یافتم که پا بر زمین گذاشته بود...
کاش نمیگفتمش ٬ تمام آنچه را که گفته بودم تا اینگونه نپیچد کلاف احساسش در رخنههای خالی وجودم ...
تا تنها مرگ٬ این آخرین آشنای شعرِ زندگی را از بر کند...
آی مردم زورقی شکسته به انتظار زمینی که خدا بود..
آی مردم ایستاده در ساحل به انتظار غوطه خوردن در دریایی که خدا بود....
آی سرگشتهی آشنا به دنبال جایی که هیچ نبود..
توان آن یافتید که ببینید سایههایی از جنس نور؟!...
و ندانستید که این خود دانشی دیگر است...
در سقوط نشانهها و یا شکفتنشان....
من خود باختم که این خود یافتنی دیگر است..
و جسارتی که کنون ...
و توانی که حماقتیست.....