یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

برای هستی‌ام تنها نشانه رو به خاموشیست....

برای هستی ام تنها نشانه نیز رو به خاموشیست ، براى بودنم یاد تو چه مرگ مصیبت باریست ، دستهاى ریا چه لرزان بر هواى بودن تو ، نفسهاى خسته تاب باز آمدن ندارند ، واژه هاى غریب هراس انگیز و قلب هایى که دیگر نمى خواهند بتپند ، تمام خستگی راه هاى نرفته بر دوش مسافر ، مسافر فریاد را آغازی باش ، اشک هاى مرا نشویید ، من تنها ترین مسافر این جنگلم ، با بادهای برهنه پیوند دارم ،با نفس هاى کودکان ، با تمامى شما که می دانید و من که نمى دانم ، بر پوست یخ زده از سرماى درون گرمایى باشید ، بر مصیبت زده ى روزهاى رفته ، بر من , مى خواهم بروم رو به روزهاى نیامده , با دردى عمیق در استخوانم و چشمانى حیرت زده از ندیدنت و‌ آن التماس درد آور...

چشاتو ببندو دیگه وا نکن....

آب، آتش، صندلی گردون، خدای خسته‎!‎
حالا این وسط چه قدر مهمه که دله من شکسته !!
رنگا قایم شدن آدما گم شدن
خورشید خانوم بیوه شده
دیگه زندگی آبی نیست
ننه بزرگ سرشو آروم گذاشت رو زمین
ننه پاشو تو رو خدا پاشو
مامانی گریه میکنه
گربه سر کوچه داره واسه موشا جوشن کبیر می خونه
فرهاد نزن دیگه تیشه نزن
خسرو پشت قباله شیرین یه قصر انداخته
تو چی میندازی
دردا بزرگ شدن دلا کوچیک
کورسیه چوبی رو تو چارشنبه سوری سوزوندن
پس من اینجا چیکار میکنم
چشاتو ببندو دیگه وا نکن...

چه آرزویی وانهادن آرزوهایم در راه....

آن هنگام که با چشمان نیمه باز و قدم هایى سست
وانهادیم آنجه را که چیزى نبود
از کوچه هاى تاریک, چشمانم نگاه غریبه مردمان را دید
اما خورجین بر زمین ننهادم
خیابان تکرار متوالى قدم هایم بود
و کودک معصومیت از دست رفته ام

.
.
.
آری به جستجوى خود من راه آغاز نمودم
آری من صداى خش خش تکه تکه هایم را در راه شنیدم
و چه بسیار اشک ها
که در سینه مالامالم جاى دادم
و چه آرزویى وانهادن آرزوهایم در راه......

در انتهای خداحافظی‌هایمان!

در احمقانه ترین تکرار زندگی ، تلاش برای نگریستن چه سهل چه سنگین برسنگینی جسمم ، چه زیبا و چه لبند چه آرام و چه رسوا فریادی دیگر آغاز می شود ، من را همه آبهای دریا پس زده اند ، در تنهایی ای غریب ، در کنج اتاقی باریک ، در زیر زمین خانه کودکی ، دستها ی بسته ام را جا گذاشتم ، نفسهای خسته ، پاهای شکسته و عزم رفتن ! ، با من از شبها با تو سخن مگویید ، بر تاریکی من خبرخاموشی چراغ ها ندهید ، کاش می توانستم غریبانه ، مانند تمامی مانده بر راهها ، در گذشتن از این کوچه بگریم ، احساس عریان تنهایی ، شلاق بی رحم بغضهای نشکفته ، و دردی دیگر باز هم بی درمان ، این کولی تنها درسفر ، این آواز بی نوای خاموشی از شکستنی دوباره می خواند از مادران تو برهنه در آتش ، از چشم های من شکسته در دیروز ، می خواهد از خنده هایت برایت آوازی بخواند ، این زاده در میان اشک ، هجوم باد های بی دلیل ، رفت و آمدهای بی انتها در انتهای خدا حافظی هایمان ، و باز باید خداحافظی دیگری ، خداحافظ همه احساس غریب امروز ، خداحافظ شهوت های دیروز ، خداحافظ کودک بی گناه فردا...