تنها پناه روزهاى خستگى ام شعر هایى بود که براى تو مى خواندم و آنچه تو مى شنیدى تپش هاى روحى خسته بود خسته از تمام روزنامه هایى که پنجره اتاق کوچکمان را پوشانده اند خسته از مردمانى که رویاهایشان را در گورستان جسمشان دفن کرده اند کاش مى توانستم دستان کوچکت را چون همیشه بر لبان تشنه ام بگذارم و این غم پنهان در پس پشت مردمکانت را فریادى باشم بر اسارت آدمى...
باز باران، باز زمستان، باز مادرم، باز حسرت آغوشش
و باز این من آواره
این من مرده در لابه لای علف های هرز
"با خود صادق می مانم آیا؟ "
باران بوی گناه می دهد و من بوی خون
کلام صدای فریاد کودکان فال فروشستو
نگاه حسرتی دیگر
"با خود صادق می مانم آیا؟ "
و دیگر هیچ جز از صدای خنده ی مردی مرد...