یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

ThE GreaT tAgorE

O Fool, try to carry thyself upon thy own shoulders!

O beggar, to come beg at thy own door!

 

Leave all thy burdens on his hands who can bear all,

and never look behind in regret.

 

Thy desire at once puts out the light from the lamp it touches with its breath.

It is unholy---take not thy gifts through its unclean hands.

Accept only what is offered by sacred love.

گفتن از درد سخته.......

در تلخ ترین جرعه از رودخانه اى که با ما گذشت
در تا ریکترین نقطه از مرز انسان ماندن
من ایستاده ام
کوچه اى ترک خورده ، قلبی در هم شکسته و
این احساس غریب زجر آور
چگونه مرگت را باور توان کرد
اى زیباترین سروده ام
در لابه لاى علف هاى باران خورده
ترس سرخ لبانم بى پروا و پر سکوت
غم پنهان در سکوت چشمانت روحم را در هم شکست
چه پریشان تو را مى خوانم
کاش می توانستم چشمان پاییزى ات را ببینم و
تحمل کنم
گفتن از درد سخته بلد نیستم عاجز شدم کمک....

برای هستی‌ام تنها نشانه رو به خاموشیست....

برای هستی ام تنها نشانه نیز رو به خاموشیست ، براى بودنم یاد تو چه مرگ مصیبت باریست ، دستهاى ریا چه لرزان بر هواى بودن تو ، نفسهاى خسته تاب باز آمدن ندارند ، واژه هاى غریب هراس انگیز و قلب هایى که دیگر نمى خواهند بتپند ، تمام خستگی راه هاى نرفته بر دوش مسافر ، مسافر فریاد را آغازی باش ، اشک هاى مرا نشویید ، من تنها ترین مسافر این جنگلم ، با بادهای برهنه پیوند دارم ،با نفس هاى کودکان ، با تمامى شما که می دانید و من که نمى دانم ، بر پوست یخ زده از سرماى درون گرمایى باشید ، بر مصیبت زده ى روزهاى رفته ، بر من , مى خواهم بروم رو به روزهاى نیامده , با دردى عمیق در استخوانم و چشمانى حیرت زده از ندیدنت و‌ آن التماس درد آور...

چشاتو ببندو دیگه وا نکن....

آب، آتش، صندلی گردون، خدای خسته‎!‎
حالا این وسط چه قدر مهمه که دله من شکسته !!
رنگا قایم شدن آدما گم شدن
خورشید خانوم بیوه شده
دیگه زندگی آبی نیست
ننه بزرگ سرشو آروم گذاشت رو زمین
ننه پاشو تو رو خدا پاشو
مامانی گریه میکنه
گربه سر کوچه داره واسه موشا جوشن کبیر می خونه
فرهاد نزن دیگه تیشه نزن
خسرو پشت قباله شیرین یه قصر انداخته
تو چی میندازی
دردا بزرگ شدن دلا کوچیک
کورسیه چوبی رو تو چارشنبه سوری سوزوندن
پس من اینجا چیکار میکنم
چشاتو ببندو دیگه وا نکن...