باز باران، باز زمستان، باز مادرم، باز حسرت آغوشش
و باز این من آواره
این من مرده در لابه لای علف های هرز
"با خود صادق می مانم آیا؟ "
باران بوی گناه می دهد و من بوی خون
کلام صدای فریاد کودکان فال فروشستو
نگاه حسرتی دیگر
"با خود صادق می مانم آیا؟ "
و دیگر هیچ جز از صدای خنده ی مردی مرد...
یا من یا مرگ
مرگم در رسید همین امروز
چشمانم را بستم که نبینمش همین امروز
و قهوه ای نوشیدم همین امروز آخرین و تلخ ترین را
بر تختی که جای یک نفر داشت دراز کشیدم همین امروز
یا من یا مرگ!
بازبرخواستم مرگ را دیدم و خودم را همین امروز
هم بستر
یگانه