آن هنگام که با چشمان نیمه باز و قدم هایى سست
وانهادیم آنجه را که چیزى نبود
از کوچه هاى تاریک, چشمانم نگاه غریبه مردمان را دید
اما خورجین بر زمین ننهادم
خیابان تکرار متوالى قدم هایم بود
و کودک معصومیت از دست رفته ام
.
.
.
آری به جستجوى خود من راه آغاز نمودم
آری من صداى خش خش تکه تکه هایم را در راه شنیدم
و چه بسیار اشک ها
که در سینه مالامالم جاى دادم
و چه آرزویى وانهادن آرزوهایم در راه......
تنها پناه روزهاى خستگى ام شعر هایى بود که براى تو مى خواندم و آنچه تو مى شنیدى تپش هاى روحى خسته بود خسته از تمام روزنامه هایى که پنجره اتاق کوچکمان را پوشانده اند خسته از مردمانى که رویاهایشان را در گورستان جسمشان دفن کرده اند کاش مى توانستم دستان کوچکت را چون همیشه بر لبان تشنه ام بگذارم و این غم پنهان در پس پشت مردمکانت را فریادى باشم بر اسارت آدمى...