یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

یا من یا مرگ

فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من در وحشت‌انگیزترین شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کردم...

چه آرزویی وانهادن آرزوهایم در راه....

آن هنگام که با چشمان نیمه باز و قدم هایى سست
وانهادیم آنجه را که چیزى نبود
از کوچه هاى تاریک, چشمانم نگاه غریبه مردمان را دید
اما خورجین بر زمین ننهادم
خیابان تکرار متوالى قدم هایم بود
و کودک معصومیت از دست رفته ام

.
.
.
آری به جستجوى خود من راه آغاز نمودم
آری من صداى خش خش تکه تکه هایم را در راه شنیدم
و چه بسیار اشک ها
که در سینه مالامالم جاى دادم
و چه آرزویى وانهادن آرزوهایم در راه......

در انتهای خداحافظی‌هایمان!

در احمقانه ترین تکرار زندگی ، تلاش برای نگریستن چه سهل چه سنگین برسنگینی جسمم ، چه زیبا و چه لبند چه آرام و چه رسوا فریادی دیگر آغاز می شود ، من را همه آبهای دریا پس زده اند ، در تنهایی ای غریب ، در کنج اتاقی باریک ، در زیر زمین خانه کودکی ، دستها ی بسته ام را جا گذاشتم ، نفسهای خسته ، پاهای شکسته و عزم رفتن ! ، با من از شبها با تو سخن مگویید ، بر تاریکی من خبرخاموشی چراغ ها ندهید ، کاش می توانستم غریبانه ، مانند تمامی مانده بر راهها ، در گذشتن از این کوچه بگریم ، احساس عریان تنهایی ، شلاق بی رحم بغضهای نشکفته ، و دردی دیگر باز هم بی درمان ، این کولی تنها درسفر ، این آواز بی نوای خاموشی از شکستنی دوباره می خواند از مادران تو برهنه در آتش ، از چشم های من شکسته در دیروز ، می خواهد از خنده هایت برایت آوازی بخواند ، این زاده در میان اشک ، هجوم باد های بی دلیل ، رفت و آمدهای بی انتها در انتهای خدا حافظی هایمان ، و باز باید خداحافظی دیگری ، خداحافظ همه احساس غریب امروز ، خداحافظ شهوت های دیروز ، خداحافظ کودک بی گناه فردا...

تو.........

dar hayahuye ghazhaye vahshi mohajer, ghasedaki budam sargardan, va to badi ke dar aghusham keshidi, sedayat narmi mohabat budo keramat bud, man in ra danesteam man in ra midanam....

..........

تنها پناه روزهاى خستگى ام شعر هایى بود که براى تو مى خواندم و آنچه تو مى شنیدى تپش هاى روحى خسته بود خسته از تمام روزنامه هایى که پنجره اتاق کوچکمان را پوشانده اند خسته از مردمانى که رویاهایشان را در گورستان جسمشان دفن کرده اند کاش مى توانستم دستان کوچکت را چون همیشه بر لبان تشنه ام بگذارم و این غم پنهان در پس پشت مردمکانت را فریادى باشم بر اسارت آدمى...